در
راستای
اینکه
همه
خونه
نشین
شدیم
و
تهِ
بالا
پایین
کردن
گوشی
و
کتاب
خوندن
و
فیلم
دیدن
رو
درآوردیم
و
حوصلمون
باز
سر
رفته،
با
اعضای
خونواده
داشتیم
کارتن
لوراکس
رو
می
دیدیم
که
این
شخصیت
رو
دیدم
و
یاد
ایام
دانشگاه
و
اون
خواستگاری
افتادم
که
دقیقا
این
شکلی
بود
با
همین
موها
.
نطقم
باز
شد
:
واسه
این
بنده
خدا
یه
دندون
ترمیم
کردم
و
یادمه
اون
موقع
که
من
سال
آخر
بودم
و
٢٣
-
٢٤
ساله،
توی
پرونده
اش
زدم
٣٩
ساله
.
آقا
مگه
این
مرد
دیگه
ول
می
کرد؟
گویا
مهندسی
در
مناطق
جنوبی
بود
و
هر
وقت
آف
می
شد
میومد
پشت
در
بخش
هام
بست
می
نشست
تا
کارم
تموم
بشه
و
بیام
بیرون
و
با
سوالات
فضایی
دندونپزشکیِ
خودش
و
فک
و
فامیلش،
من
رو
بیچاره
می
کرد
.
حتی
یه
بار
گفت
دندونم
رو
به
دندونپزشک
مرکز
جنوبمون
نشون
دادم
و
گفته
این
کار
یه
متخصصه
نه
یه
دانشجو
! (
شما
چاپلوسی
و
خالی
بندی
رو
نگاه
!)
و
بگو
بیاد
اینجا
واسش
کار
داریم
و
این
مرد
اصرار
که
بعد
از
فارغ
التحصیلی
بیا
جنوب
! این قضیه چند ماهی ادامه داشت.
هر
بار
هیبتش
رو
هنگام
خروج
از
بخش
می
دیدم،
حال
بدی
بهم
دست
می
داد
.
انقدر
زرنگ
بود
که
آمار
تمام
روزها
و
بخش
های
مختلفم
رو
داشت
و
هیچ
جوری
از
دستش
نمی
تونستم
فرار
کنم
.
القصه
!
ترم
آخر
بودیم
و
درگیر
کارهای
پایان
نامه
ام
بودم
.
صبح
مسئول
آموزش
بهم
گفته
بود
یکی
هست
هی
میاد
آمارت
رو
می
گیره
و
از
توضیحات
مو
و
قیافه
فهمیدم
همین
طرفه
.
همون
حس
بد
بهم
دست
داد
.
رفتم
بخش
.
دقایقی
بعد
منشی
بخش
صدام
کرد
و
گفت
یه
آقایی
باهات
کار
داره
.
از
دور
دیدم
همین
یاروعه
.
به
دوستام
گفتم
نمیرم
ببینمش،
بدم
میاد
ازش
.
این
طرف
هم
اصرار
که
بگین
فلانی
بیاد
بیرون
سوال
دندونپزشکی
دارم
.
دوست
صمیمیم
عصبانی
شد
و
رفت
بهش
گفت
:
سوال
داری
از
خودم
بپرس
منم
دندونپزشکم
!
که
طرف
جا
خورد
و
گفت
:
نه
با
خودش
کار
شخصی
دارم
.
تا
آخر
بخش
پشت
در
بود
.
تک
تک
اعضای
گروه،
پسر
و
دختر
متوجه
شده
بودن
و
زیرزیرکی
می
خندیدن
!
خیلی
خیلی
عصبی
شده
بودم
.
از
درب
دیگه
بخش
خارج
شدم
و
مستقیم
پیش
حراست
دانشکده
رفتم
و
قضیه
رو
تعریف
کردم
.
از
دوربین
سریع
طبقه
ها
رو
چک
کرد
و
گفت
شما
برو
قایم
شو
خودم
حسابشو
می
رسم
.
داستان
گانگستری
شده
بود
!
با
دوست
هام
از
دور
زیر
نظرشون
گرفته
بودیم
.
مرد
با
پررویی
دم
حراست
ایستاده
بود
و
کوتاه
نمیومد
که
بره
و
می
گفت
:
باید
با
خودش
حرف
بزنم
!
حراست
گفت
:
شما
از
کجا
میدونی
مجرده؟
-
پرسیدم
گفتن
ازدواج
نکرده
.
-
از
کجا
میدونی
کسی
توی
زندگیش
نیست؟
-
باید
از
خودش
بشنوم
.
دوست
هام
دستم
رو
می
کشیدن
که
بی
خیال
شو
هوپ
!
ولی
من
به
سمتشون
رفتم
و
با
توپ
پر
و
برخلاف
دفعه
های
قبل
کاملا
خشن
گفتم
:
آقا
چطوری
دیگه
باید
بهتون
بگم
مزاحم
نشین؟
برگشت
سمتم
.
ساکت
شد
و
سرش
رو
زیر
انداخت
:
من
کار
شخصی
داشتم
باهاتون
.
-
آقای
محترم
من
نامزد
دارم،
کار
شخصی
با
شما
ندارم
.
و
به
سمت
در
خروج
رفتم
که
حراست
ازم
خواست
بمونم
.
مرد
رفت
و
مسئول
حراست
گفت
:
کجا
میری؟
بذار
بره
که
نتونه
دنبالت
کنه
.
چرا
زودتر
بهم
نگفتی
انقدر
مزاحمت
ایجاد
کرده
واست؟
-
روم
نشد
راستش
!
این
خاطره
رو
تعریف
می
کردم
که
یک
دفعه
یاد
یکی
دیگه
از
مراجعه
کننده
هایی
افتادم
که
توی
دانشکده
ازم
خواستگاری
کرد
:
وای
مامان
نمی
دونی
!
پسره
انقدر
آروم
و
معصوم
بود
که
وقتی
بهش
گفتم
قصد
ازدواج
ندارم،
دلم
فشرده
شد
.
داشتم
از
کتابخونه
میومدم
بیرون
و
استرس
امتحان
خسته
ام
کرده
بود؛
از
طرفی
به
تازگی
رابطه
عاطفیم
رو
تموم
کرده
بودم
و
نسبت
به
همه
پسرها
گارد
داشتم
.
پسر
طفل
معصوم
جلوی
راهم
رو
گرفت
.
چهره
اش
آشنا
بود
.
تو
یکی
دو
هفته
اخیر
دو
سه
بار
لبخند
زده
و
بهم
سلام
کرده
بود
.
ایستادم
تا
ببینم
چی
میگه
که
گفت
:
سلام
.
به
ساعتم
نگاه
کردم
تا
ببینم
چقدر
تا
امتحان
وقت
دارم
و
چند
تا
جزوه
رو
می
رسم
دوره
کنم
:
سلام،
بله
کاری
داشتین؟
سرش
رو
زیر
انداخت
و
سرخ
شد
.
شصتم
خبردار
شد
و
با
خجالت
نگاهش
کردم
.
تلاش
کرد
حرف
بزنه
ولی
نفسش
بالا
نمیومد
(
به
همین
برکت
قسم
اگه
دروغ
بگم
!).
دو
سه
بار
تلاش
کرد
حرف
بزنه
ولی
لکنت
گرفته
بود
.
آخر
با
خجالت
خندید
:
ببخشین
تا
حالا
چنین
چیزی
برام
پیش
نیومده
بود
.
من
سر
به
زیر
شدم
و
به
کفش
هام
خیره
شدم
.
-
من
من
از
شما
خوشم
اومده
.
میشه
باهاتون
بیشتر
آشنا
بشم
جهت
ازدواج؟
سرم
رو
بلند
کردم
و
گفتم
:
نه
من
اصلا
قصد
ازدواج
ندارم
.
چهره
ی
گوگولی
پسر
رفت
توی
هم
.
دلم
قشنگ
فشرده
شد،
ولی
سریع
در
رفتم
.
بعدها
توی
صف
رادیولوژی
بخش
اندو
حس
کردم
زیر
نظر
یکی
هستم،
دیدم
پسر
مذکور،
بیمار
یکی
از
پسرهامونه
و
از
روی
یونیت
داره
نظربازی
می
کنه
!
اینم
تعریف
کردم
واسشون
و
تاکید
کردم
:
به
خدا
این یکی
آخریشه
!
یادته
مامان
اون
پسری
رو
که
مجردی
اومده
بود
کربلا
و
مثل
شهدای
زنده
می
موند؟
!
مادرجان
سرش
رو
تکون
داد
:
آره
چه
پسر
خوبی
بود
.
-
هنوز
باورم
نمیشه
وقتی
مامانش
دو
روز
بعد
از
سفر
زنگ
زد
خونمون
خواستگاری
کرد
و
جواب
رد
دادیم،
اومد
توی
دانشکده
پیدام
کرد
.
از
دست
این
طرف
هم
دو
سه
روزی
در
رفتم،
ولی
آخر
گفتم
که
چی
هوپ؟
بمون
ببین
حرف
حسابش
چیه؟
!
از
بخش
اندو
با
جعبه
ابزارم
زدم
بیرون
.
توی
راهرو
من
رو
دید
:
خانم
هوپیان
یه
لحظه
صبر
کنین
.
ایستادم
و
سر
به
زیر
شدم
.
-
بنده
فلانی
هستم،
خاطرتون
هست
سفر
کربلا
هم
کاروانی
بودیم؟
به
موهای
بورش
خیره
شدم
:
بله
.
محترمانه
ادامه
داد
:
بنده
فقط
یه
سوال
داشتم
ازتون
.
شما
با
بله
یا
خیر
جواب
من
رو
بدین
دیگه
مزاحمتون
نمی
شم
.
تلاش
کردم
به
چشم
هاش
نگاه
کنم،
تازه
متوجه
شدم
که
سبزن
!
از
بس
دختر
سر
به
زیری
هستم
من
! :
بفرمایین
.
-
وقتی
مادر
من
تماس
گرفتن
خونتون
واسه
امر
خیر،
شما
متوجه
شدین
که
اون
شخص
من
هستم؟
-
بله
نگاهش
رو
زیر
انداخت
:
خب
بازم
جوابتون
همونه؟
!
-
بله
!
سرش
رو
بالا
آورد
و
این
بار
جدی
شد
:
ممنون،
ببخشین
وقتتون
رو
گرفتم
.
خداحافظ
.
-
خداحافظ
داداشم
گفت
:
خب
تموم
شدن
ماجراهات؟
!
کارتون
تموم
شد
.
چقدر
حرف
می
زنی
!
من
: :-/
*عنوان از مولانا