loading...

خودت باش رفیق!

بازدید : 828
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

دیگه نمی تونم بیشتر از این از شما مخفی کنم . اولش گفتم روند معمول پست هات رو ادامه بده هوپ . دلیلی نداره همه زندگیت رو بیای بنویسی و در معرض دید همه بذاری. ولی بعدش حس بدی بهم دست داد . مسئله کوچیکی نیست که من از شما بتونم قایم کنم . وظیفمه و باید دلیل استرس و پست و رفتارهای عجیب اخیرم رو برای شما توضیح بدم . پس بدون حاشیه می رم سر اصل مطلب ...

دوستان!

من چند ماهی هست که یارم رو پیدا و تاهل اختیار کردم .

خودت باش رفیق!

ازدواج و مسائل و مشکلاتش هر کسی رو می تونه بهم بریزه . از طرفی کشور و مشکلات زیادش هم فرصتی برای لذت بردن از این دوران برامون باقی نذاشته. انقدر استرس کشیدم این مدت که روی نوشته هام هم اثر گذاشته .

خب حالا که نفس هاتون حبس شد و شروع کردین بهم فحش دادن که عجب دختر روانی و دروغگوییه و چطور تونست مسئله به این مهمی‌رو نگه.

باید اعتراف کنم که ...

اسکلتون کردممممم .

ببخشیندم! :-)))

جریان اینه که در راستای کمدتکونی و دور ریختن وسایل غیرضروری این انگشتر رو پیدا کردم . باورتون نمیشه اگه بگم وقتی راهنمایی بودم خریدمش و استفادش می کردم !! الان عمرا به غیر رینگ ساده یا حلقه تک نگین برلیان! راضی بشم . خدایی فازم چی بوده؟ چقدر منگل بودم . نه؟ :-)))

بازم میگم ببخشیندم! پوریا جعفری و شهریار وفایی گولم زدن! :-/

* عنوانیه مردی از ابی

بازدید : 600
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 8:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

در راستای اینکه همه خونه نشین شدیم و تهِ بالا پایین کردن گوشی و کتاب خوندن و فیلم دیدن رو درآوردیم و حوصلمون باز سر رفته، با اعضای خونواده داشتیم کارتن لوراکس رو می دیدیم که این شخصیت رو دیدم و یاد ایام دانشگاه و اون خواستگاری افتادم که دقیقا این شکلی بود با همین موها .

خودت باش رفیق!

نطقم باز شد :

واسه این بنده خدا یه دندون ترمیم کردم و یادمه اون موقع که من سال آخر بودم و ٢٣ - ٢٤ ساله، توی پرونده اش زدم ٣٩ ساله . آقا مگه این مرد دیگه ول می کرد؟ گویا مهندسی در مناطق جنوبی بود و هر وقت آف می شد میومد پشت در بخش هام بست می نشست تا کارم تموم بشه و بیام بیرون و با سوالات فضایی دندونپزشکیِ خودش و فک و فامیلش، من رو بیچاره می کرد . حتی یه بار گفت دندونم رو به دندونپزشک مرکز جنوبمون نشون دادم و گفته این کار یه متخصصه نه یه دانشجو ! ( شما چاپلوسی و خالی بندی رو نگاه !) و بگو بیاد اینجا واسش کار داریم و این مرد اصرار که بعد از فارغ التحصیلی بیا جنوب ! این قضیه چند ماهی ادامه داشت. هر بار هیبتش رو هنگام خروج از بخش می دیدم، حال بدی بهم دست می داد . انقدر زرنگ بود که آمار تمام روزها و بخش های مختلفم رو داشت و هیچ جوری از دستش نمی تونستم فرار کنم .

القصه ! ترم آخر بودیم و درگیر کارهای پایان نامه ام بودم . صبح مسئول آموزش بهم گفته بود یکی هست هی میاد آمارت رو می گیره و از توضیحات مو و قیافه فهمیدم همین طرفه . همون حس بد بهم دست داد . رفتم بخش . دقایقی بعد منشی بخش صدام کرد و گفت یه آقایی باهات کار داره . از دور دیدم همین یاروعه . به دوستام گفتم نمیرم ببینمش، بدم میاد ازش .

این طرف هم اصرار که بگین فلانی بیاد بیرون سوال دندونپزشکی دارم . دوست صمیمیم عصبانی شد و رفت بهش گفت : سوال داری از خودم بپرس منم دندونپزشکم !

که طرف جا خورد و گفت : نه با خودش کار شخصی دارم .

تا آخر بخش پشت در بود . تک تک اعضای گروه، پسر و دختر متوجه شده بودن و زیرزیرکی می خندیدن !

خیلی خیلی عصبی شده بودم . از درب دیگه بخش خارج شدم و مستقیم پیش حراست دانشکده رفتم و قضیه رو تعریف کردم . از دوربین سریع طبقه ها رو چک کرد و گفت شما برو قایم شو خودم حسابشو می رسم . داستان گانگستری شده بود !

با دوست هام از دور زیر نظرشون گرفته بودیم . مرد با پررویی دم حراست ایستاده بود و کوتاه نمیومد که بره و می گفت : باید با خودش حرف بزنم !

حراست گفت : شما از کجا میدونی مجرده؟

- پرسیدم گفتن ازدواج نکرده .

- از کجا میدونی کسی توی زندگیش نیست؟

- باید از خودش بشنوم .

دوست هام دستم رو می کشیدن که بی خیال شو هوپ ! ولی من به سمتشون رفتم و با توپ پر و برخلاف دفعه های قبل کاملا خشن گفتم : آقا چطوری دیگه باید بهتون بگم مزاحم نشین؟

برگشت سمتم . ساکت شد و سرش رو زیر انداخت : من کار شخصی داشتم باهاتون .

- آقای محترم من نامزد دارم، کار شخصی با شما ندارم .

و به سمت در خروج رفتم که حراست ازم خواست بمونم . مرد رفت و مسئول حراست گفت : کجا میری؟ بذار بره که نتونه دنبالت کنه . چرا زودتر بهم نگفتی انقدر مزاحمت ایجاد کرده واست؟

- روم نشد راستش !

این خاطره رو تعریف می کردم که یک دفعه یاد یکی دیگه از مراجعه کننده هایی افتادم که توی دانشکده ازم خواستگاری کرد : وای مامان نمی دونی ! پسره انقدر آروم و معصوم بود که وقتی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم، دلم فشرده شد .

داشتم از کتابخونه میومدم بیرون و استرس امتحان خسته ام کرده بود؛ از طرفی به تازگی رابطه عاطفیم رو تموم کرده بودم و نسبت به همه پسرها گارد داشتم . پسر طفل معصوم جلوی راهم رو گرفت . چهره اش آشنا بود . تو یکی دو هفته اخیر دو سه بار لبخند زده و بهم سلام کرده بود . ایستادم تا ببینم چی میگه که گفت : سلام .

به ساعتم نگاه کردم تا ببینم چقدر تا امتحان وقت دارم و چند تا جزوه رو می رسم دوره کنم : سلام، بله کاری داشتین؟

سرش رو زیر انداخت و سرخ شد . شصتم خبردار شد و با خجالت نگاهش کردم . تلاش کرد حرف بزنه ولی نفسش بالا نمیومد ( به همین برکت قسم اگه دروغ بگم !). دو سه بار تلاش کرد حرف بزنه ولی لکنت گرفته بود . آخر با خجالت خندید : ببخشین تا حالا چنین چیزی برام پیش نیومده بود .

من سر به زیر شدم و به کفش هام خیره شدم .

- من من از شما خوشم اومده . میشه باهاتون بیشتر آشنا بشم جهت ازدواج؟

سرم رو بلند کردم و گفتم : نه من اصلا قصد ازدواج ندارم .

چهره ی گوگولی پسر رفت توی هم . دلم قشنگ فشرده شد، ولی سریع در رفتم . بعدها توی صف رادیولوژی بخش اندو حس کردم زیر نظر یکی هستم، دیدم پسر مذکور، بیمار یکی از پسرهامونه و از روی یونیت داره نظربازی می کنه !

اینم تعریف کردم واسشون و تاکید کردم : به خدا این یکی آخریشه ! یادته مامان اون پسری رو که مجردی اومده بود کربلا و مثل شهدای زنده می موند؟ !

مادرجان سرش رو تکون داد : آره چه پسر خوبی بود .

- هنوز باورم نمیشه وقتی مامانش دو روز بعد از سفر زنگ زد خونمون خواستگاری کرد و جواب رد دادیم، اومد توی دانشکده پیدام کرد .

از دست این طرف هم دو سه روزی در رفتم، ولی آخر گفتم که چی هوپ؟ بمون ببین حرف حسابش چیه؟ !

از بخش اندو با جعبه ابزارم زدم بیرون . توی راهرو من رو دید : خانم هوپیان یه لحظه صبر کنین .

ایستادم و سر به زیر شدم .

- بنده فلانی هستم، خاطرتون هست سفر کربلا هم کاروانی بودیم؟

به موهای بورش خیره شدم : بله .

محترمانه ادامه داد : بنده فقط یه سوال داشتم ازتون . شما با بله یا خیر جواب من رو بدین دیگه مزاحمتون نمی شم .

تلاش کردم به چشم هاش نگاه کنم، تازه متوجه شدم که سبزن ! از بس دختر سر به زیری هستم من ! : بفرمایین .

- وقتی مادر من تماس گرفتن خونتون واسه امر خیر، شما متوجه شدین که اون شخص من هستم؟

- بله

نگاهش رو زیر انداخت : خب بازم جوابتون همونه؟ !

- بله !

سرش رو بالا آورد و این بار جدی شد : ممنون، ببخشین وقتتون رو گرفتم . خداحافظ .

- خداحافظ

داداشم گفت : خب تموم شدن ماجراهات؟ ! کارتون تموم شد . چقدر حرف می زنی !

من : :-/

*عنوان از مولانا

بازدید : 619
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

گاهی وقتا واقعا نوشتن نمی تونه تمام اون چیزی که میخوای رو بیان کنه، انقدر که زدی توی سر قلمت و سانسورش کردی . حرف دارم واسه گفتن ولی قلمم یاری نمی کنه و البته که من هم نمیخوام یاری کنه، فقط میخوام بگذره ازش و یادم بره همه چی رو .

پس میام یکم در مورد تنهایی اگزیستانسیالیسمی ( حتی به زور تایپش میکنم !) صحبت میکنم . طرف میگفت سه نوع تنهایی داریم : تنهایی بین فردی، تنهایی در جمع و تنهایی اگزیستان ... ( سخته، شما درست بخونین !) که برترین نوع تنهاییه و با خودشناسی به دست میاد . وقتی که بدونی حتی توی بهترین رابطه هم که باشی باز بالذات تنهایی، فقط خودتی و خودت . اینطوری برای پر کردن خلأ درونیت دنبال رابطه و ازدواج نمی ری . اکثرا به این نوع تنهایی پی نمی برن حتی ازش فرارین و می ترسن ازش، واسه همین از رابطه ای به رابطه ی دیگه میرن و سرخورده میشن . ذهنم خیلی درگیر این نوع تنهاییه . باید به مرتبه ای برسم که با این تنهایی بالذات وجودیم بیشتر کنار بیام . کار خیلی سختیه ولی من از پسش برمیام .

*عنوان از سعدی شیرازی

بازدید : 745
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

هندزفری در گوش سرم رو به شیشه تکیه داده بودم که صدام زد : من واسه هدیه روز مادر ازت تشکر نکردم، کردم؟

سرم رو بلند کردم . دکمه میوت رو زدم و لبخند زدم .

صورتم رو بوسید : همون یه جلسه رو فقط تو حساب کن، پول جلسات بعدی رو باید بگیری ازم .

-برای بار هزارم عمراااا اگه بگیرم . قابلتو نداره . دیدی هی می گفتی نمیام و دوست ندارم و منو چه به ماساژ؟ دیدی چقدرررر خوب بود؟

دستم رو گرفت و گفت : آخه تو با این دستات کار کنی خرج کنی واسه من؟

- اووووه مگه چیکار کردم حالا؟ سالی یه باره .

پشت دستم رو بوسید : قربون این دستات بشم .

سریع دستم رو کشیدم کنار : این چه کاریه آخه؟ وظیفمه .

هندزفری رو چپوندم توی گوشم و صدای آهنگ رو زیاد کردم . سرم رو دوباره به شیشه ماشین تکیه دادم . بغض کردم . این فکر توی ذهنم می رفت و میومد : تا حالا شده که دست مامانت رو ببوسی؟ اون هم با وجود این همه زحمتی که برات کشیده ! چرا توی نشون دادن احساساتت انقدر خساست داری؟ هوم؟

* عنوان دلاز رضا بهرام

بازدید : 433
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

بعد از بیش از ٤ سال که عنوان "قوی باش رفیق!" رو روی سردرِ خونه مجازیم یدک می‌کشیدم، از این به بعد صداش می‌کنم: " خودت باش رفیق! "

تصمیمم دلیل داره. راستش خسته شدم از قوی بودن همیشگی. هوپِ درونم بعضی وقتا کم میاره و دوست داره ضعف خودش رو نشون بده. ناز کنه. خستگی در کنه و آخیش بگه از ته دلش. گناه داره ازش بخوام همیشه به خودش سخت بگیره و تحت هر شرایطی قوی باشه. البته آدرسم هنوز نشونی از گذشته داره تا کسی گم نکنه من رو.

مرسی از مالاکیتی جان برای پیشنهاد خیلی خوبش ؛-)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 18
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 112
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 238
  • بازدید ماه : 270
  • بازدید سال : 906
  • بازدید کلی : 18824
  • کدهای اختصاصی