دخترک عاشق رنگ کردن ناخن هایش بود . صورتی کمرنگ، صورتی پررنگ، پوست پیازی، کِرِمی، نقره ای، طلایی، آبی و بنفش هالوگرامی . حتی وقت هایی به زعم خودش شاخ غول رو می شکست و بادمجانی شان می کرد .
آخرین باری را که قرمزشان کرده بود، به یاد نمی آورد . شاید هنوز به دبستان هم نمی رفت . در تمام این سال ها از قرمز فراری بود . غیر از اینکه سرخ، رنگی به اصطلاح توی چشم بود، مطمئن بود به دستانِ لاغرِ گندمی او نمی آمد .
گویا در تمام این سال ها منتظر اشاره ای بود تا قرمزشان کند و بالاخره دلش را به دریا زد و لاک خواهرش را برداشت و ناخن های کوتاهش را رنگ کرد .
اتفاق عجیبی افتاد . انگار یک دفعه شد همان دخترک شش ساله ی کنجکاوی که پیراهن سفید با یقه ی توری و دامن لی کوتاه پوشیده . لبه ی جوراب توری سفیدش را روی جوراب شلواری برگردانده و با ذوق به لاک قرمز دستش خیره شده و منتظر بود تا والدینش آماده شوند و به عیددیدنی بروند . یا آن وقتی که با زن های فامیل به دنبال عروس تا آرایشگاه رفتند . مادرجان شکوهش موهای همیشه ی خدا مدل قارچی اش را شانه کرد، جلوی موهایش را جمع کرد، سه دور پیچاند و گیر کوچکی زد، روبان پیراهنش را محکم کرده و اجازه داده بود، خودش ناخن هایش را گُلی رنگ کند .
بعد در تمام لحظات آن روز به لاک دستش خیره می شد . وقتی کتاب می خواند . وقتی چت می کرد . وقتی حلوا می پخت . وقتی مادرش بچه مهندس می دید و او تظاهر می کرد که همراهی می کند . از دیدن دست های شبیه به عروس های هندی اش، ذوق می کرد و دیگران با تعجب نگاهش می کردند و فکر می کرد .
فکر می کرد به اینکه چرا تا این حد برایمان قید و بند تعیین کرده اند و هنوز هم می کنند؟ چرا بعدها خودمان هم این خطوط قرمز هر چند به نظر کوچک را جدی می کنیم و زندگی را انقدر به خودمان سخت می گیریم؟
شاید فردا روز، دخترک پد لاک پاک کن را به ناخن های گلی اش بکشد و با صورتی دوباره جایگزینشان کند ولی مطمئنا هیچ وقت حس ناب رهاییِ کودکی را که ناخن های قرمز کوتاهش به او داده بود، فراموش نمی کند .
*عنوان پنجرهاز سیاوش قمیشی